دلی داشتم رفت از دست من


کجا آید آن یار در شست من

نه بشناختم قدر والای دل


ربود از کفم طالع پست من

همه تار و پودم ز دل رسته بود


کنون رفت آن مایهٔ هست من

دلی را که پروردهٔ عقل بود


فکند ان هوای زبر دست من

ز دست هوا جام غفلت کشید


کی آید بهوش این سر مست من

گشادم ره طبع و بستم خرد


فغان از گشاد من و بست من

مگر حق گشاید دری فیض را


و گرنه چو می آید از دست من